loading...
*+*مطالبستان *+*
محسن حمراوی بازدید : 2 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (0)

                                                                                    دوستانی که باید داشته باشید!

 

دوست مسن ولی خوب
وقتی صحبت از دوستی می شود، کیفیت مهم می شود نه کمیت. این دوست از زمانی که رمان های عاشقانه می خواندید تا وقتی که برای اولین بار کسی دلتان را شکست، همه چیز را می داند. ولی می دانید که هیچ وقت از چیزهایی که می داند، سوء استفاده نمی کند. لازم نیست چیزی را برای او توضیح دهید. او شما را درک می کند و شما را دوست دارد، به همین دلیل است که همه نقاط ضعف و اشتباهات شما را بیش از هر عضو دیگری از دایره نزدیکانتان، می بخشد. به علاوه او به شما یادآوری می کند که چه کسی هستید. با گذشت زمان از دوستی شما – و با پشت سر گذاشتن فراز و نشیب های فراوان – شما درس های مهم زیادی درباره برقراری ارتباط، تعهد و پشت سر گذاشتن مشکلات از او یاد می گیرید. باید از او به خاطر همه اینها سپاسگزار باشید.

 

ادامه مطلب:

 

 

محسن حمراوی بازدید : 9 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (0)

                                                                          (داستان کوتاه عشق)

 

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند
شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.
بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشقتصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

 

ادامه مطلب:

محسن حمراوی بازدید : 6 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (0)

                                                               راز عشق چیست؟

 

۱٫ راز عشق در تواضع است .
این صفت به هیچ وجه نشانه تظاهر نیست.
بلکه نشان دهنده احساس و تفکری قوی است.
میان دو نفری که یکدیگر را دوست دارند،
تواضع مانند جویبار آرامی است که چشمه محبت
آنها را تازه و با طراوت نگه میدارد.


۲٫ راز عشق در احترام متقابل است.
احساسات متغیر اند، اما احترام دو طرف ثابت می ماند .
اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است ،
با احترام به نظریاتش گوش کن .
احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد .

ادامه مطلب:

محسن حمراوی بازدید : 11 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (0)

                                      داستان عاشقانه اوا و پسر سرطانی

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟

ادامه مطلب:

محسن حمراوی بازدید : 13 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (2)

                                                          راز دوستی در چیست؟

 

راز دوستی در صدر قرار دادن عشق خداوند است.
راز دوستی در قسمت کردن شادی ها با دیگران است.
راز دوستی در دوست داشتن بی قید و شرط دیگران است.
راز دوستی در توقع نداشتن از دیگری است نسبت به دیگران آزاده رفتار کن.
راز دوستی در این است که نیازهای دیگران را مقدم بر نیازهای خودت بدانی.
راز دوستی در این است که بیشتر گوش کنی تا دیگران را وادار به شنیدن کنی.
راز دوستی در این است که تغییر حالات خود را با خوش رویی و حسن نیت بپذیری.
راز دوستی در محترم شمردن است. به حقوق و دیدگاه های دوستت احترام بگذار .

ادامه مطلب:

محسن حمراوی بازدید : 16 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (0)

                                 داستان پنداموز و زیبای بز را بکش

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند، دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می‌کند. آن‌ها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن‌ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می‌گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می‌کردند تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد اگر واقعاً می‌خواهی به آن‌ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش. مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.

در ادامه مطلب:

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    دوست دارید چه مطلبی بیشتر بزاریم؟
    نیازمندیم

    به یک فرد مجرب ومسلط به نویسندگی نیازمندیم در صورت اطلاع دادن به ما با راه های

    ارتباطی زیر تماس حاصل فرمایید.

    id yahoo:kol_ete@yahoo.com

    tell:09390780058


    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 2
  • بازدید کلی : 240
  • کدهای اختصاصی
    قالب وبلاگ
    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ

    قالب وبلاگ

    تماس با ما

    ابزار تماس با ما

    دریافت کد بارش برف

    دریافت کد بارش برف

    ...